آرادآراد، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

آراد نبض زندگی

اولین برف و تولد ساغر...

سلام هستی مامان... بالاخره امسال هم زمستون با اولین برفش سرماشو نشونمون داد...الان 2 روزه که مداوم داره برف میباره و هوا وحشتناک سرده و سوزناک. ..کمتر کسی از خونهاشون میان بیرون و ما هم جزئی از اونا هستیم...از اونجائیکه مامانی کمی سرمایی تشریف داره دوست داره بیشتر تو خونه باشه...زمستونای تبریز وحشتناکن..از آذر ماه برف شروع میشه و تا خود عید ادامه داره... تو هوای برفی اصلا خوشم نمیاد که از خونه برم بیرون...واسه همین بیرون نمیریم ...فقط خونه عزیز اینا که با ما فقط یه خونه فاصله دارن..همین چند قدمو هم اونقدر میپوشونمت که جیغت در میاد. ..چیکار کنم..حوصلشو ندارم که بازم مریض بشی...دفعه قبل که سرما خورده بودی کلی ضعیف شدی...چاره ای نیست ب...
27 آذر 1391

امان از دست تو...

سلام عمرم... امروز میخوام بیشتر برات عکس بزارم تا ببینی چه بلایی شدی...البته از نوع خوردنیش...از دیدن این عکسا سیر نمیشم ..مخصوصا با اون موهای کچلت.... اینجا در اوج شلوغی میخوای سیم لپ تاپو از برق بکشی که بابایی زود رسیده و نزاشته نقشتو عملی کنی چیه؟؟؟؟؟؟؟بد نیگا میکنیاااااااااا؟ میگیرم میخورمتا اینجا قبل عملیاته..داری نقشه میکشی.. این دوچرخه تو پارکینگ بود ...مال یکی از همسایه ها...داری معاینش میکنی ببینی اگه خراب مرابه درستش کنی ...آخه بچه مگه فضولی؟ دیروز که خونه آتا اینا بودیم...عمه اینا هم اونجا بودن ...تو و هومن تا میتونستین آتیش سوزوندین. ..اینجا هم توی پارکینگ دارین ماشین سواری میکنین...با آهنگ ماشین هم کلی ...
14 آذر 1391

هنر نمایی مامانی...

یه رنگین کمان خیلی قشنگ که مامانی شکارش کرده و ازش عکس گرفته... خوشت اومد مامانییییییییییییییی؟ مامانت واسه خودش یه پا عکاسه ...حالا کجاشو دیدی...بازم برات عکساشو میزارم... ...
11 آذر 1391

این روزهای آرادی...

سلام بهترینم... الهی مامانی قربونت بره که الان دو روزه بد جوری سرما خوردی و اصلا حال نداری ...دلم از دیدن حال زار و سرفه های خشکت ریش ریش میشه... پری روز که از خواب بیدار شدی دیدم بد جوری تب داری و بی حالی...زودی زنگ زدم دکترت و واسه ساعت 11 برات وقت گرفتم...دکتر برات کلی دارو و آمپول داد ...از دیدن آمپولا تمام غم دنیا اومد نشست توی دلم...کاش من جای تو مریض میشدم و مجبور نمیشدم ببرمت تا آمپول برات بزنن..اولین آمپولتو بردم کلینیک زدن و بقیشو خاله شهره اومد و زحمت کشید تو خونه واست تزریق کرد... طفلکی خاله شهره دلش نمیومد بزنه ولی من مجبورش کردم آخه تو این سرما دلم نمیومد ببرمت بیرون... الان دو روزه که حال و حوصله بازی کردن هم ن...
10 آذر 1391

محرم 91 و آراد در دومین محرم...

سلام عسل مامان... امسال ماه محرم دومین سالی بود که کنارمون بودی...این تاسوعا و عاشورا هم گذشت و پسر نانازم دومین بار شاهد مراسم تعزیه امام حسین(ع) بود... روز تاسوعا خاله شهره نذر شله زرد داشت ...یک روز قبلش با کمک همگی دیگ شله زردو خونه عزیز اینا بار گذاشتیم تا برای بعد اذان پخششون کنیم...همگی تو پارکینک عزیز اینا جمع شده بودیم و شما هم تا میتونستی توی پارکینک بدو بدو میکردی و آتیش میسوزوندی... اینجا هم بغل آقاجون با عمو علی کنار دیگ شله زرد واستادین... روز تاسوعا و عاشورارو رفتیم خونه آتا اینا...عمه سولماز اینا هم اونجا بودن...بقیه شلوغیاتو اونجا با هومن تا میتونستی ادامه دادی ...با عمه اینا رفتیم بیرون و قسمت شد احسان امام...
10 آذر 1391

بازی فکری ...

سلام ستاره شبم... چند وقت پیش با عزیز اینا رفته بودیم بزازی تا برای خاله سمانه پارچه بگیریم ....از اونجایی که این آقایه بزازه کمی پر حرف تشریف داشتن کلی توی مغازه معطلمون کرد که آخر سر حوصله آرادی سر رفت و شروع کرد به نق زدن ...منم مجبور شدم ببرمت بیرون تا کمی با هم بیرون بگردیم تا خدا خودش رحم کنه و کار عزیز اینا تموم بشه تا بگردیم خونه... چند مغازه اونور تر یه اسباب بازی فروشی بود که توجهتو به خودش جلب کرد...به قول معروف از بارون تموم شدیم گیر قطره افتادیم...مگه دل میکنی؟ به همه چیز دست میزدی و پخش زمین میکردی...من بیچاره هم که حریفت نمیشدم...یه جیغی میکشیدی که گوش فلکو کر میکرد... بین اسباب بازیا چشمم خورد ب...
2 آذر 1391

آرادی کچل شده...

سلام کوچولوی کچل مامانییییییی... گفتم کچل آخه عزیز دلم مامانی بلایی سرت آورده که بیا و تماشا کن.... چند روزی بود که آقاجون اینا رفته بودن مسافرت و ما هم خونه نشین شده بودیم...دختر خالم مبینا از ماه عسل برگشته بود رفته بودن دیدنش ساغر هم طبق معمول که هر وقت آقاجون اینا میرن مسافرت مهمون ما میشه اومده بود خونمون...بیچاره از دستت چه هااااااااااااااااا که نکشید. ..بلایی سرش آوردی که فکر نکنم حالا حالا ها دیگه بیاد خونمون...یا موهاشو میکشیدی یا دفتر و کتاباشو پاره میکردی که آخر سر کم مونده بود اشکشو در بیاری که خوشبختانه باباش اومده و بردتش خونشون... ظهری که ساغر خونمون بود هر کاری کردم بخوابی گفتی بکشی ...
1 آذر 1391
1